هنر، شعر، طبیعت
پشت شيشه برف ميبارد پشت شيشه برف ميبارد در سكوت سينه ام دستي دانه اندوه ميكارد مو سپيد آخر شدي اي برف تا سرانجام چنين ديدي در دلم باريدي ... اي افسوس بر سر گورم نباريدي چون نهالي سست ميلرزد روحم از سرماي تنهايي ميخزد در ظلمت قلبم وحشت دنياي تنهايي ديگرم گرمي نمي بخشي عشق اي خورشيد يخ بسته سينه ام صحراي نوميديست خسته ام ‚ از عشق هم خستهام
خوشا در بر رخ شاديگشايان
خوشا دلهاي خوش، جانهاي خرسند خوشا نيروي هستيزاي لبخند
خوشا لبخند شاديآفرينان كه شادي رويد از لبخند اينان
نميداني- دريغا- چيست شادي كه ميگويي: به گيتي نيست شادي
نه شادي از هوا بارد چو باران كه جامي پر كني از جويباران
نه شادي را به دكان ميفروشند كه سيل مشتري بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پير خردمند وزين خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونين دلي از جور ايام « لب خندان بياور چون لب جام»
به پيش اهل دل گنجيست شادي كه دستاورد بيرنجي ست شادي
به آن كس ميدهد اين گنج گوهر كه پيش آرد دلي لبخندپرور
به آن كس ميرسد زين گنج بسيار كه باشد شادماني را سزاوار
نه از اين جفت و از آن طاق يابي كه شادي را به استحقاق يابي
جهان در بر رخ انسان نبندد به روي هر كه خندان است خندد
چو گل هرجا كه لبخند آفريني به هر سو رو كني لبخند بيني
چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند ز عمرت لحظه لحظه ميربايند
گذشت لحظه را آسان نگيري چو پايان يافت پايان ميپذيري
مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم به هر حالت تبسم كن، تبسم
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |